نتایج جستجو برای عبارت :

باید از اول و آخر به خودم برگردم

#محمود_درویش می فرماید:
من آن عاشق نگون بختم
که نه می‌توانم سوی تو بیایم 
نه می‌توانم به خودم برگردم
قلبم علیه من عصیان کرده‌ است.
+اینکه میگه نمی‌تونم به خودم برگردم نکته‌ مهمی هستش، آدم بعد از آشنایی با بعضی‌ها نمی‌تونه به خود ِ سابقش برگرده، حتی دلت برای آدمی که قبلا بودی هم تنگ میشه اما کاریش نمیشه کرد، به قول حضرت #حافظ:
"دلا بسوز که سوز تو کارها بکند"
قدم میزنم
باید برگردم اما راه برگشت را نمیدانم
باید برگردم اینجا جای من نیست
هوایش، هوای من نیست
رنگ آسمانش، رنگ دل من نیست
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های عشق
در خیابان های یک طرفه که هزار بار رفته ام ولی ته همه آنها بن بست است
باید برگردم
اگر نه، فکر و خیال ها مرا به جنونی میرسانند که یک شب راس ساعت 7 خودم را در میدان شهر به دار میکشم
خیال دست هایم لای گیسوانت
خیال لرزان شالت قرمزت، مثل قلب قرم..... نه نه .. قلب من سیاه شده ...
دیگر خیال قلب قرمز را نم
کاش میشد برگردم با ماشین زمان 
به اون موقع هایی که هنوز تیکه هایی ازم سفید بود
تو چشای خودم نگاه میکردم و میگفتم
دختر کوچولو تغییر نکن
به خدا که یروزی ارزوت میشه همینی که الان هستی باشی 
حیف که جای سفیدی ها کم کم سیاهی ها اومد 
حسرتا خفه کردن ارزوهامو
من قلم ارزوی بقیرو گرفتم تو دستمو
نوشتم... 
در حالی که قلم سفید خودم سال هاست یه گوشه نشسته منتظره من بدستش بگیرم...
من قلم خودمو میخوام...
 
+دارم خودم رو از دست میدم . توی هر رابطه ای که قرار میگیرم یه قسمت بزرگ از خودم رو میسوزونم .. انگار که نادیده گرفته میشه تا حذف بشه . نیاز دارم که برای خودم باشم . کاش کاش کاش ..
+ ادم خودش معنی داره یا معنی یه چیز بینابینیه ؟
+ نیاز دارم تنها باشم ... خیلی سولیتری
+الان نمیدونم کجام . a dark hole around .. and floating تنها کسی که میتونم باهاش حرف  بزنم نفیسه ست . باید برگردم زودتر خونه .. بریم باغ خیام و حرف بزنیم .
+ به طرز وحشتناکی خودمو از دنیام پرت کردم بیرون و الا
از اونها که هر کاری می‌کنن و هر حرفی می‌زنن منفورتر می‌شن
دیده بودم اما فکرشم نمی‌کردم خودم هم مثل اونا بشم
بیچاره چه زجری کشیده 
شرم بر من
کاش زودتر می‌فهمیدم 
باید برگردم و دوباره "نفرت" رو معنی کنم
این بار نه از نگاه خودخواه خودم
گاهی به سرم میزنه برگردم بلاگفا،یه وب بدون قالب رنگی رنگی داشته باشم و با اسم خودم بدون هیچ قضاوتی از لحظه های خاص زندگیم بنویسم...از لحظه هایی که شاید برای بقیه خاص نباشن ولی خودم وقتی میخونمشون یادم بیاد با چه حسی کلمه به کلمه ش رو نوشتم...
من از بچگی دنیارو یجور دیگه می دیدم ،یجور که می‌دونم با بقیه فرق می کنه...
من می‌دونم عجیب نیستم ولی احساس می کنم غریبم :)
اصلا واسه همین آدرس وبم یک حس غریبه:))
به هرحال خیلی دلم میخواد الکی بنویسم ،پس اگه هی
یه تیکه بنر گذاشتن تو دانشگاه بالاش نوشتن: "اگر دانشجوی ترم یک بودم...."
داشتم فکر میکردم که خب من اگه دانشجوی ترم یک بودم چیکار میکردم!
راستش تازگیا دارم فکر میکنم که منم اشتباه کردم یه جاهایی!قبلنا میگفتم درسته اشتباه بوده ولی تجربه شده!و از این داستانا!
الان دارم فکر میکنم نه واقعا اشتباه بوده و پشیمونم!و اگر برگردم به قبل ، به اون موقع که ترم یک بودم ، شروع میکنم معاشرت بیشتر با ادم ها ولی باهاشون همون اول راه دوست نمیشم!دوست پسرمو از دانشگا
رضا هستم متولد 8 فروردین 68 تمام عمرم با درد و پای چلاقم زندگی کرده و همیشه توی جمع ها سعی کرده ام تا ناپیدا باشم تا مسخره نشوم تا شاید بتونم با درد م کنار بیام و همیشه تنها بودم و توی غار تنهایی خودم سر کرده ام اما متاسفانه مدتی ست یعنی از 96 تا حالا از این غار اومدم بیرون توی غار حالم بهتر بود کمتر با آدم ها سروکلاه میزدم و خودم بودم و خودم !!!! سعی دارم دوباره برگردم توی غار تنهایی خودم 
کتاب باید كسی از میان ما به كشتن كتاب برخیزدشاعر: فرهاد وفایی

چشم هایششروع ویرانیو من آن دورترین شهر زیر آوارمکه هیچ ، هیچ ، هیچامیدِ نجاتم نیست
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
قصه طرماح را به خاطر داری؟نامه پدرت را برای معاویه می برد و یک سلام بلند بالا میدهد...می گوید سلام برتو ای پادشاه...معاویه می پرسد چرا ما را امیر مومنین خطاب نمی کنی؟می گوید مومنین ما هستیم و چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟....طرماح را به خاطر آوردی؟یادت هست زانو به زانویت نشست و از کوفیان گفت برایت حرف زد و بعد تو اجازه دادی که برود سوی قبیله و عیالش....رفت که برگردد....برگشت اما دیر...سرها روی نیزه بود...حسین،ماه جهان م....من سال ها
بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماستکافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست
روزی که شروع کردم فقط  یک دختر هفده ساله بودم
حالا وقتی به خواسته ام میرسم
یک دختر بیست ساله می شوم
هیفده سالگی،  هیجده سالگی و نوزده سالگی ام
به اشک و اه گذشت
به غم و نرسیدن گذشت
به خواستن و نتوانستن گذشت
من حتی اگر به خواسته ام برسم به ماه ها روانشناسی و کمک نیاز دارم تا دوباره به خودم برگردم اگر برگردم 
سه سال اسیر شدن کم نیست 
سه سال اسیر چنگال نرسیدن شدن کم نیست
میترسم سکته کنم و مادرم دق بکند 
میترسم پدرم از نبود من گریه کند 
میترسم سکت
   چند روز پیش ها داشتم فکر میکردم اگر یک روزی توانستم در زمان به عقب برگردم، چه چیزی را همراه خودم بیاورم که بقبه ابن قضیه را باور کنند؟ آن اتوبوس کوچک مدرسه موشها را با خودم بیاورم یا آن عروسک پارچه ای دماغ کوچولویی که شبیه آنابل اصلی بود یا آن بشقاب و کاسه ی بزرگ سفالی که نقش چند سوار کار در حال چوگان بازی کفش نقش بسته بود یا اصلا یکی از بشقاب های ملامین مان که پر از برگ های سبز بود؟ آخرش به این نتیجه رسیدم که هر چه بیاورم باور نمیکنند. بهتر ا
از سرگرمی های این روزهام همینقدر میتونم بنویسم که یهو دلم هوس فسنجون میکنهبه مامانم میگم
بعد سه چهار وعده پشت سر هم فسنجون میخورم
عصرها نیمروی عسلی میخورم
ظهرها یک عالمه سیب و آلوسیاه میخورم
از صبح که بیدار میشم تا شب که بخوابم گات و فرندز میبینم
و هیچ کار مفیدی که از نظر خودم نتیجه داشته باشه نمیکنم.مثلا درس نمیخونم.ورزش نمیکنم.چیز جدیدی یاد نمیگیرم.مهارتهای قبلیمو تقویت نمیکنم.آشپزی نمیکنم.نمیرقصم.کتاب نمیخونم.
فقط وقت میگذرونم
از دست خ
+ حالم بدتر از اون چیزیه که فکر میکردم ... میخوام سریع برگردم به سکوت و تنهایی .
+ حس انزجار از تمام چیزهای دوست داشتنی ، حتی از ادمهای نزدیک دوست داشتنی .
+ ناهنجاری .
+ جنون زده ام .. نمیخوام برگردم . میخوام کنار بکشم ... کاش امشب همه چیز اتیش بگیره .
+کاش یک سطل زباله پیدا میکردم که تهش توی خاکچال دفن بشم
+کاش نخونی .
از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره
صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون
پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم
از برنامه های اجتماعی فقط واتساپ را گذاشته ام 
دیشب تلگرام را هم مثل  اینستا از صفحه ی گوشی پاک کردم 
تا کمی به خود بیایم و درگیر خودم باشم فقط خودم 
به زندگی واقعی ام برگردم 
افکارم جمع خودم باشد
تا کمی کمتر به او فکر کنم 
وقتی به دینگ دینگ میگویم همه فکر و ذهنم درگیر  اوست باور نمیکند 
 وقتی از خواب بیدار میشوم به اولین چیزی که فکر میکنم تویی
برای همین است اول صبح به تو زنگ میزنم 
او میخندد و میگوید:  آی آی دروغگووو
جوجوکو  : بخدا راست میگ
به تو ابرازهای کوچک و مبتذل کردن سیرَم نمی‌کند. به تو ابرازهای نفَس‌بُر کردن در توانم نیست؛ تو گفته‌ای که خیلی همین نزدیکی‌هایی، گفته‌ای امّا من نزدیکی‌های خودم نیستم گویا که لرز گرفته‌ام. تو به من بیا، فکرَم شو، خاطرَم شو، یادَم بده چطور برگردم به خودَم و از نزدیکی‌های خودم در تو به حَل شدن نزدیک‌تر شوَم، ابراز شوَم، آن‌گونه که لایقش هستی عزیزم، پناهَم.
من از اون به یه دلیل خاص ، خوشم نمی یاد و نمی خواامم هم چشم به چشم بشیم و حتی بعیدم نیست که اون سمت من بیاد من اصن رامو کج کنم ، با این حال آیا باید به عروسیش برم؟ در نقش یه راننده آره اما نمی خوام. من خصومت و کینه ازش ندارم و بارها هم گفتم اصن خوشبخت بشه اما من نمی خوام ببینمش یا اصن تو جشن عروسیش برم. قبلا هم بلاک اند ریپورتش کردم.تکلیف چیه؟ شاید خانواده رو  برسونموشون  و برگردم خونه و دوباره برگردم دنبالشون هر چند فاصله مسیر خونه تا تالار حدود
ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
۹ ژانویه دو هزار و بیست.....
ساعت: ۱۲ ظهر
دنپاییهام رو جفت کردم و همون جای همیشگی قرارشون دادم.....کفشهام رو پوشیدم....وقت رفتن بود.....سه ساعت دیگه پرواز داشتم.....وقتی داشتم دنپاییهامو جفت میکردم با خودم گفتم،یعنی برمیگردم؟؟؟(سوالی که هیچکدوم از اون بچه هاییکه تو هواپیمای پودر شده بودن از خودشون احتمالا نپرسیده بودن ولی من چون یک روز بعد از اون حادثه ی ناراحت کننده پرواز داشتم،این سوال رو از خودم پرسیدم).....
درجواب سوالم به خودم گفتم،ترمم رو به خو
آخر چرا من؟منی که به همه لبخند میزدم؟!صمیمیتم زبانزد بود؟؟چرا من؟
حالا دیگر خودم را فراموش کردم...لبخند زدن را...غم وجودم را احاطه می کند؛تامغز استخوان...
خنده هایی که دیگر دلی نیست...من سنگ هم نیستم...ولی خودم را گم کرده ام!
 
دلم برای خودم های گذشته تنگ شده...مانند ماهی درون تنگی که دلش برای دریا لک زده...
دوست دارم به گذشته برگردم...دوباره کودک شوم و فقط از دنیا خنده های واقعی و گریه های گذرایش را بفهمم
 
دلتنگ خودم،بد شده ام...
 
+لطفا همه برام دعا ک
دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.
من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.
فکر میکنم باید برگردم
همینجا می مانم 
 
برای بیانی ها می نویسم. البته یک سرویس دیگه اکانت زدم و انتقال می‌کنم ولی اگه اوضاع خوب پیش بره همینجا هستم. 
هیچ مساله‌ای هم نبوده ، اگه پیام کسی رو جواب ندادم ، کمی مریضم. 
 
از الان تا صبح فردا بیمارستانم. 
 
برگردم اگه کامنتی بود در خدمتم. فعلا ببخشید که نشده پاسخ بدم. 
همیشه محدوده داشتم؛ برای همه. یه دایره قرمز که حتی با چشم های باز هم راحت تصورش می کنم. یکی میاد پاش رو می ذاره اون طرف خط و بوم...!
ترکش های من میره طرفش. 
اما تا الان با موجودی به پررویی خودم برنخورده بودم. شاید هم پرروتر از خودم. 
چون من که دارم از حق خودم دفاع می کنم و اون سعی دار قانعم کنه حقشه که به حریم من پا بذاره. در واقع اینی که من میگم، اصلا حریم شخصی نبوده و عمومی بوده. پس بازم خودش حق داره!
من می خوام تموش کنم. اما نمیشه...!
همیشه خوندیم که ه
پر از احساس منفی و نگاه بالا به پایینم. پر‌ از "تو یکی دیگه گه نخور" و "کی به تو گفت نظر بدی". تازه به این پی بردم که یکی از لذتام وقتی خونه تنهام اینه که با صدای بلند فحش بدم و به صدای بلند خودم موقع ادای فحش‌های آبدار گوش کنم و عشق کنم.‌ احتمالا اگر از نوروز به روتین برگردم راحت‌تر خواهم بود‌.
حدود چهار ساله به خودم نگفتم ایول مریم خیلی خوب بودی!ذوق نکردم برای خودم...تو هیچی انتظار خودمو برآورده نکردم.الان پر از ترسم...تو شروع هر کاری میدونم اون چیزی که میخوام نمیشه و نصفه نیمه رها میشه یا به سختی تموم میشهتو نوشتن هم حتی اینجور شدم...حوصله ندارم مثل چندسال قبل اتقاقات رو با جزییات بنویسم و تحلیل کنمیک ماه دیگه باید برگردم خونه و هیچ برنامه ای ندارم که چجور زندگی کنم و میخوام چیکار کنم...راه زیاده ولی کی میره
بسم الله الرحمن الرحیم 
بعد از حدود سه سال به عرصه‌ی وبلاگ نویسی بازگشتم. دلیلش هم خیلی ساده است. وبلاگ یکی از عزیزان رو دیدم و دوباره ترغیب شدم که به سمت وبلاگ برگردم. 
در این سه سال زیاد نوشتم. ولی برای خودم. شاید بعضی هاشون رو این‌جا منتشر کردم. 
فکر می‌کنم این جا هم ماندگار تره و هم می‌تونه اتفاقات تازه‌تری رو رقم بزنه. 
تکست آهنگ سامان جلیلی فوق العاده
بگو چی اومده سرت اینا کین دورو برتکه میذاری میری منو نمیدونی کی شکونده بال و پرتکی از من دیوونه تره کی هی بگی برو نرهمگه میتونه پر کنه جامو کسی نمیتونه بگه که از منم عاشق ترهدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمدوراتو زدی چی شده که باز اومدی میگی عاشق منی که من برگردمنیستمت تورو هرجا دوس داری برو آره ساده بودم هی تورو باور کردمیک
من خودمو گم کردم. گم کردم و پیداش نمیکنم. یهو الان به خودم اومدمو دیدم گمشدم. همه کارهام روی هم تلمبار موندن. این که ساعتهارو نمیفهمم چجوری میگذرن. این که کنج دنجی دیگه ندارم برای کار کردن. این که از صبح هیچکاری نکردم. این که اینقدر دور شدم از زندگی ای که دلم میخواد داشته باشم. باید خودمو پیدا کنم. مائده ای که هیچ شباهتی به مائده ی الانم نداره. مائده ای که امکان نداشت بدون انگیزه و امید زندگی کنه. کسی که رو خودش کار میکردو حتی اگه خسته میشد جا نم
کاشکی حداقل اتفاقی یه روز که دارم توی خیابون راه میرم، خودمو ببینم. از دور بهش لبخند بزنم و وقتی بهش میرسم، با کف دستم به بازوش بکوبم و بگم کجا بودی پسر؟ میدونی چند ساله ندیدمت؟ دلم می‌خواد برگردم به خودم. خسته شدم به خدا. خسته شدم...
بیخیال پراید ۹۰ میلیونی!
خط فقر شده ۹ میلیون !!
از اون فقر ۹ میلیونی بدتر ذهن فقیر منه که هیچکدوم از شغل هایی که تا الان برای خودم تصور کردم ۹ میلیون درآمد نداشته:/
فقط بچگیا مثل خیلی از پسرای دیگه دوست داشتم خلبان میشدم، فکر کنم اون حقوقش ۹ میلیون بود:)
کاش برگردم به همون بچگیا که دغدغه بزرگم مشقام بود!
 
از وقتی خودم رو شناختم لحظه‌های سال تحویل کنار مامانم نشسته بودم و چشمام بسته بود و داشتم تندتند از ته دل دعا میخوندم . امسال اما مشغول ساکشن کردن لوله تراشه مریض بودم و حتی مطمئن نبودم که سال تحویل شده ، فقط تونستم از پنجره به آسمون ابری رشت نگاه کنم و بگم امیدوارم سال خوبی باشه و بعد برگردم رو به مریضم و بهش بگم سال نوت مبارک .
تظاهر کردن و لبخند زدن و با سیلی صورت رو سرخ نگه داشتن دردناکه...
سخته از درون متلاشی باشی و ظاهرت، دل بسوزونه.
کاش میشد دست خودم رو بگیرم و برگردم عقب.... برم پیش نلیِ بی تجربه و بزنم توی گوشش....یا برم به آینده و ببینم این کابوس تموم شده.
این برهه از زندگیم خیلی بد و سخت و مزخرفه...
هر روز بی حس تر و بی روح تر از قبلم و قلبم مچاله میشه از این همه دور شدن از رویاهام و هر روز من، سوگوار آرزوهای نلیِ ۱۸ ساله ام.
انتظار داشتن از آدما همون چیزیه که بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه. دارم یاد میگیرم که هیچ کس در قبال من هیچ مسعولیتی نداره و کسی نمیتونه از ناکجا بدونه ک من الان انتظار دارم اون چیکار کنه تا من راضی بشم... دارم یاد میگیرم بزارم ادما خودشون باشن و بزارم همونجور که میخان رفتار کنن و از رفتار هاشون بر اساس تفکرات خودم نتیجه نگیرم. دیگ نسبت به اینکه فلانی اون روز اونجوری رفتار کرد یا پی‌امم سین شد و جواب داده نشد حساس نیستم:) یه نفس عمیق میکشم و ب خودم
انتظار داشتن از آدما همون چیزیه که بیشتر از هرچیز اذیتم میکنه. دارم یاد میگیرم که هیچ کس در قبال من هیچ مسعولیتی نداره و کسی نمیتونه از ناکجا بدونه ک من الان انتظار دارم اون چیکار کنه تا من راضی بشم... دارم یاد میگیرم بزارم ادما خودشون باشن و بزارم همونجور که میخان رفتار کنن و از رفتار هاشون بر اساس تفکرات خودم نتیجه نگیرم. دیگ نسبت به اینکه فلانی اون روز اونجوری رفتار کرد یا پی‌امم سین شد و جواب داده نشد حساس نیستم:) یه نفس عمیق میکشم و ب خودم
سلام با شما دوستان عزیز 
شرمنده بابت غیبت کبری که داشتم 
حقیقیت اینکه یک سری علت داشته
1- مدتی بود که میل به نوشتن از دست داده بودم 
2- به علت مشغله کاری و شخصی فرصت نوشتن نبود
3- متاسفانه و یا شوربختانه فکر میکردم که نوشتن در بیان بازدید کننده بیشتری رو به همراه داشته باشه که نداشت البته که علت این اتفاق کم فعالیتی خودم هست 
 
به هر حال سعی میکنم از این به بعد فعالیتم بیشتر کنم . 
هنو لباسایی که قبل از عید از خوابگاه آوردم که بشورم نشستم و تو کیسه در معرض گندیدنه
اتو متو که کلا هیچی
چمدونم ولو وسط اتاقه با کتابایی که مثل خر فقط زحمت حمالیش رو کشیدم و دست و دلم به بستن چمدون و جمع کردن وسایلم نمیره
یه سری کار کامپیوتری هم دارم که چون لب تاب ندارم باید تا فردا تو خونه انجامش بدم و دهنم سرویسه نمیدونم برسم یا نه
باید برم حموم و موهامم خودم کوتاه کنم چون یه ماه پیش که رفتم آرایشگاه رید توش و مراسم اپیلاسیون و پشم زنی هم موند
به تاریخ آخرین کشیک دوران پزشکی عمومی...
~اطفال
 
*درسته از فکر اینکه از روز فردای بعد از جشن باید توی خونه ایزوله بشم غمگین میشم و این به قلبم فشار میاره اما نمیتونه جلوی خوشحالیم از تمام شدن این هفت سال رو بگیره...طلایی ترین هفت سال زندگیم که به کسل کننده ترین حالت ممکن گذشت و نگذاشت هیچ لذتی رو تجربه کنم اما انتخاب خودم بوده و هست و راضی ام...وبلاگی رو باز کردم که پست اولش از امتحان انگل شناسی نوشته بود.مثل جانبازهای PTSD جنگ فورا صفحه را بستم و ذ
با هم شوخی می‌کنن و میگن و می‌خندن، اما با من خیلی ارتباط خاصی ندارن هنوز. فقط می‌شنوم و بدون این که به سمت‌شون برگردم می‌خندم. ولی شاهد اولین تلاش‌هاشون برای برقراری ارتباط هستم.
مثلا اون روز یکی‌شون درحالی که داشت بعد از وضو آستین‌هاش رو می‌کشید پایین، وارد سالن شد و یهو بلند گفت:«خانم الف! نمازخونه‌ی خانم‌ها ... اون آخر راهرو یه در هست... اونجاست!»
واقعا لازم بود بزنم زیر خنده یا حداقل یه دوستی باشه که بهش نگاه معنی‌دار بندازم!
+ از الا
تا چند سال پیش ، وقتی اوضاعم بحرانی می شد یا شرایط سخت می شد یا خیلی دلم می گرفت ، توی رویاهام جاده ها رو طی می کردم و می رسیدم به شهر ...
شهر معشوقم بود. حتی گاهی توی شعرها و نوشته ها مخاطبم می شد.
تصویری که در نهایت درد آرومم می کرد ، دفن شدن توی خاک نرم و مرطوب کنار ریشه های یاس ها بود. مثل آب روی آتیش عمل می کرد
ولی از چند سال پیش که بی وطن شدم ، وقتی گم می شم دیگه خیالم سر به هیچ جا نمی زاره. دیگه هیچ جاده ای رو طی نمی کنه و دیگه دلم برای معشوق سابقم
وسط یکی از همان کلافگی‌ها و خستگی‌ها پرسیده بودم چیکار کنم با زندگیم؟ جواب داد: راحت باش، رها کن، همه چی رو.
من نمی‌دانم رها کردن چطوری است. نمی‌دانم این "همه چی" چیست که باید رهایش کنم. نمی‌دانم منظور از راحت بودن چطور راحتی ایست.
معنی رها بودن و رها کردنِ همه چیز این است که اگر یک روز از همین روزها برگردم به لحظه‌ای که داشتم توی آن هوای سرد قدم می‌گذاشتم روی برگ‌های خیس چسبیده به سنگ فرش پیاده‌روی آن خیابان شلوغ و چشمم خورد به قسمت سیگار
احساس میکنم این چند روز از خودم دور شدم. خودمو گم کردم و نمیدونم چجوری باید برگردم بهش. شایدم همینجوری که کم کم کار میکنم دوباره خودمو پیداش کنم. پیداش کنم و دو دستی بچسبم بهش تا گم نشه دوباره. حس گندی دارم. حس عقب موندن. حس غربت. حس... نمیدونم باید چجوری توصیفش کنم فقط میدونم غمگینم. خیلی غمگینم. غمگینم که پیداش نمیکنم. دلم تنگ شده. احساس میکنم این وضعیت رو دوست ندارم. کلی حرف دارم که دلم میخواد بگم اما دستم به نوشتنشون نمیره. نه به نوشتن و نه به
متأسفانه من سواد روایت ندارم که آن‌چه که رفت را جوری برایتان توضیح دهم که حس کنید با ما بودید. با من و پدرم. رفته بودیم کوه و آبی از بالای کوه سراریز می‌شد پایین و آبشاری بالای کوه بود و خودمان بودیم و خودمان. من تنها، خودم و خودم بدون موبایل، بدون این‌که عکسی بگیرم یا فیلمی یا استوری ای یا پست اینستاگرامی یا هرچی. با روسری سبز و سارافون زرشکی و شلوار جینی که از فرط لاغری بعد از افسردگی برایم گشاد شده بود. می‌رفتیم بالا و بالاتر و پدرم مدام می
من کیستم؟
آنقدر خودم را تحت تاثیر اندک اطرافیانم می‌بینم که انگار هر قسمت از وجود و شخصیتم یکی از آنهاست.
می‌خواهم خودم را جدا کنم، بکشم بیرون وجودم را از این دریای تاثیر، اما بعد می‌بینم من بدون این تاثیرات اصلا کیستم. بدون جامعه اصلا شخصیت چه معنایی دارد. این به آدم احساس پوچی می‌دهد.
می‌خواهم در زمان سفر کنم. به دوره ی کمون اولیه برگردم. قبیله و یا گروهی هم وجود نداشته باشد. برای زنده ماندن حیوانات را شکار کنم و به دنبال گیاهان خوراکی ب
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره جوش خواهند خورد ولی این دل از همین حالا از دست رفته.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.
دانلود رمان زحل
از این پس شما دوستان می توانید رمان های جدیدتری را از وبلاگ رمان فا تهیه کنید

خلاصه داستان کتاب رمان زحل:تصمیم خودمو گرفتم،آره من تصمیمی
گرفتم که باورم نمی شد..داشتم تیری رو از کمونم رها می کردم که علاوه برا
زخمی کردن یکی دیگه خودم هم زخمی می کرد. نمی
تونستم با اوضاعی که برام پیش اومده و ممکن بو در آینده از این بدتر هم
بشه برگردم پیش خانواده ام،اونم پیش خانواده ای که سه تا پسر غیرتی
دارن..نمی تونستم بعد این مدت برگردم پیششون
گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را.. 
 مضحک است میدانم... 
 نگاه در نگاه خود شد...
 کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه... 
 گفت خودم جان زود برگرد من تنهایم و چشم براهت...
 و خودم بگوید قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم قول بده مراقب خودت باشی... 
 بدرقه اش کرد...
 و رفت گوشه اتاق بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید...
 آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد...
 و خودم پشت در حاضر با لبخندی جاودانه... 
 گاهی باید خودمان را
به دفعاتی پیش آمده که ذهنم درگیر اتفاقات گذشته میشود...
کلماتی را درد میکشم.
شایدم هم طراحی...و شاید هم زندگی
ثانیه ها میگذرند و دقیقه ها و پشت سرشان ساعت ها ...
وشب میشود...
و ای وای از شب...
تمام صفحات زندگیم را در سقف تاریک اتاقم ورق میزنم ...
و چه جدال ناجوانمردانه ای بین من و ...زندگی
پ.ن:جسته و گریخته تمرینات بدنسازی مو دارم پیش میبرم خوبه بد نیست ...قرار شد شنبه برم باشگاه و بچه ها رو ببینم هیچ کودوم از بچه ها اصلا انتظار شو نداشتندبرگردم اصلا یه ج
گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را.. 
 مضحک است ،میدانم... 
 نگاه در نگاه خود شد...
 کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه... 
 گفت: خودم جان زود برگرد، من تنهایم و چشم براهت...
 و خودم بگوید: قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم ،قول بده مراقب خودت باشی... 
و بدرقه اش کرد...
 و رفت گوشه اتاق، بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید...
 آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد...
 و خودم از سفر برگشته باشم، با لبخندی جاودانه... 
 گاهی
 
 
 دیگر دیر است برای چنین حرفی ولی اگر یکبار تنها یکبار به عقب برمی‌گشتم بکوب درس می‌خوانم، از همان راهنمایی حتّی، مثل خر می‌خوانم، شبانه‌روز می‌خوانم، دیگر چیزی را به استعداد و محفوظات و قدرت قلم حواله نمی‌کردم، چرت‌ترین درس‌ها را هم شونصدبار می‌خواندم که ملکه‌ی ذهنم شود... همیشه به مقدار کفایت و حتّی کمتر از کفایت خواندم و از آنجایی که خیلی از مطالب را علم لاینفع می‌دانستم، بی‌رغبتی کردم و پشتکار به خرج ندادم و حال از این بابت ن
انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره پیوند خواهند خورد ولی این دل، از همین حالا از دست رفته است.
یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.
باید برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله‌ ی آدم ها را ندارم. اینها را اینجا می‌گویم وگرنه بیرون از اینجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اینجا این طوری است . بیرون از این‌ جا کاری به کار کسی ندارم. عادت گرفته‌ ام حرف دیگران را که می‌شنوم سکوت کنم. به گوش‌هایم هم عادت داده ‌ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شاید اینطور برایم بهتر باشد که سکوت کنم. شاید بهتر باشد باز سعی کنم زندگی کنم. شاید بهتر باشد دست و پا بزنم. ورز
یه ساعته که بیدار شدم و تا الان رو به بطالت گذروندم.
داشتم بلند میشدم که برگردم دوباره به تخت خواب راحتم و بخوابم!‍ انگیزه در من مرده بود!
اما یه سر به وبلاگ های دیگه زدم و همچنین نوشته های قبلی خودم رو خوندم.
تمام انگیزم برگشت و خواب از سرم پرید...!
هیوا!
فقط 70 و اندی روز مونده! طاقت بیار و ازش استفاده کن!
میرم ببینم که امروز چه کاری از دستم بر میاد!
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
یادم میاد از پنج شیش سالگیم،که دلم میخواست روزه بگیرم اما نمیذاشتن.وقتایی که سحر بیدار بودم، قبل ازینکه اذان و بگن درو باز میکردم جلوی در توی حیاط مینشستم تا سوز سرمای سحر بخوره توی صورتم.تصویر این حرکتم هنوز جلوی چشمامه حتی اون سوز سحر رو میتونم روی گونه ام حس کنم.احساسمو توی اون لحظه... که از تاریکی حیاط میترسیدم اما خیالم راحت بود که مامان خونه اس،بابا خونه اس،همه خونه ان و خونه برام یه مکان امن بود.احساس امنیت......
صدای اذان صبح میاد اما ما
+از غصه ی زیاد، دیشب ۹ شب شروع کردم به خوابیدن، ۹ صبح پاشدم. توانایی داشتم ادامه شم بخوابم.
+بعد از مدت ها (۸ ماه) خواستم برگردم به اینستاگرام، وارد نشد.
+برادر برای ماموریت مشهد هست. میخواد برگرده پرواز نیست.
+مامان مریضه. از خودم بدم میاد که براش دختر خوبی نتونستم باشم و نمیتونم براش کسی رو  بگیرم که دست به سیاه و سفید نزنه.
+خدایا، واقعا دیگه نتیجه برام مهم نیست. میخوام به ده سال بعد برسم؛ همین.
+خسته ام.
 
با توجه به سوابقم در تدریس و اینا وقتی خودم رو دوباره در جایگاه تدریس تخیل می‌کنم، می‌فهمم که حال و حوصله شاگرد ندارم که از ابتدا بخوام بهش چیزی بگم بلکه بیشتر گوش شنوا می‌خوام تا شاگرد!
دوس دارم مطالب خودم رو کشکولی بگم و باقی روز به کنجی بخزم و از هوا تازه استفاده کنم.
دوست دارم خونه‌م ویلایی باشه با یک حیات(شما با ط بخوان برای من ت است) بزرگ که مرغ و خروس و گل و گیاه داشته‌باشه.
صبح زود خروس خوان بلند شم نمازی بخونم و دلبر دامن گلی چایی شیر
مگس‌وار از سر خوان وصال خود مران ما را
نه مهمان توام آخر بخوان روزی بخوان ما را
کنار از ما چه می‌جویی میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر کاری برآید زین میان ما را
از آنم قصد جان کردی که من برگردم از کویت
« معاذا الله» که برگردم چه گردانی به جان ما را
تو زوری می‌کنی بر ما و ما خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست پی بر استخوان ما را
رقیبان در حق ما بد همی گویند و کی هرگز
توانند از نکو رویان جدا کردن بدان ما را
چو اجزای وجود ما مرکب شد ز سودایت
چه غ
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
خواب دیدم توی یک خانه‌ی خیلی بهم ریخته هستم. آدم‌های توی خانه همکارانم توی شرکت قبلی بودند.دوست نداشتم آنجا باشم. به دلیل نامعلومی حتا نمی‌توانستم بنشینم. بعد یکی از دندان‌های خرد شد و من تکه‌هایش را از داخل دهانم جمع کردم. هیچ جای خانه حتا سطح اشغال نبود و من نمی‌تواستم تکه‌های دندان را از خودم دور کنم. کمی جلوتر یکی دیگر از دندان‌هایم کاملا خرد شد و من تکه‌هایش را تف کردم توی دستم. توی خانه می‌گشتم که خرده دندان‌ها را جایی دور بریزم ا
برام یه قفس بساز؛بدون پنجره،بدون در،منو بنداز اون تو و خودت بیرون در وایساتو کِ اون بیرون باشی میتونم فقط بِ نشستن تو پشت دیوارِ سرد فکر کنمتو کِ منو محصور کنی فقط ذهنم درگیر تویی میشه کِ منو بِ خاطر نجاتِ خودم بِ زنجیر کردیتو منو حبس میکنی ولی خودت هم با من داخل قفسِ بی نور نفس می کشی!کنار منی و نمیذاری لحظه ای ذهنم بِ خطا بره،نمیذاری لحظه ای بِ جهنمی ک توش بودم برگردم!تو باش؛پشت دیوار باش...لمس نشدنی باش...باش کِ بودنت اجزای متلاشی منو کنار ه
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
دیشب که پست گذاشتم صحبت کنیم خیلی حالم بد بود
در همین حین به یکی از دوستای دانشگام پیام دادم و خیلی از ماجراها رو تعریف کردم براش اولین بار بود که برای یکنفر ویس میفرستادم و گریه میکردم
خیلی باهام صحبت کردم راهکار داد،درکم کرد اینقدر ارامش به وجودم ریخت که حالم خوب شد
اما ته ته قلبم یه حس بده که چرا اینجور شده؟ینی من خودم اجازه دادم همه این وقایع پیش بیاد یا چی
بهم گف اولین باره میبینم طرز تفکر دیگران و حرف بقیه برات مهم شده(اینا از اثرات دوست
به نام او...
فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!
با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه...
مامان که غصه میخوره دلم میریزه...یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا...
دلم میگیره از نبودن خودم!
زندگی نامرد ترین چیزه
یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و...
فردا این ساعت ها تنهام...
هم
وقتی از بین پذیرش هلند و کانادا و استرالیا و بریتانیا انتخاب می‌کردم، کانادا و استرالیا رو به خاطر دور بودن گذاشتم کنار. به خودم گفتم میرم اروپا که بتونم سالی دو سه بار برگردم ایران. 
واقعیت؟ عید پارسال ایران بودم و فعلا برنامه‌م اینه که خرداد بیام ایران (اگر که تا اون موقع ۲۰ تا بلای جدید دیگه به سرمون نیاد، پروازی به ایران وحود داشته باشه، ایرانی وجود داشته باشه). که میشه ۱۴ ماه. 
فکر میکنم فرق اینجا برام با جای دور مثل کانادا فقط تو آرامش
 
بعد از سه سال تلاش واسه جدایی
حالا که طلاق گرفتم پشیمونم و می خوام برگردم . هنوز مهلت رجوع دارم
 
خدا میدونه که چه کارایی واسه رسیدن به طلاق انجام دادم و چه پل هایی رو پشت سرم خراب کردم .
حالا پشیمونم و می خوام هرطور شده برگردم . همسر سابقم ازدواج کرده
و تمام حق و حقوقم رو هم داده ، حتی بیشتر . بااین وجود محاله که دوباره منو بپذیره .
ولی من می خوام به هر ریسمانی چنگ بندازم تا دوباره منو بپذیره و برگردم .
حاضرم هرکاری که لازمه انجام بدم هرکاری هر
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
ماری؟
یکم حرف بزنیم باهم؟
ماری من خیلی فکر کردم،
هیچ چیزی از بیرون باعث خوب شدن حال ما نمیشه،
و من به شخصه واقعا اینو درک نمیکنم،
ماری من گاهی از درک کردن معنی دنیا عاجز میمونم،
من بدترین بلاهای ممکن رو سر خودم آوردم، بدترین چیزای ممکن رو تجربه کردم، ولی درونم عوض نشد!
ماری الان یچیزی به ذهنم رسید!
وقتی مردم دلم می خواد واقعا یچیزی رو از این دنیا بگیرم،
میخوام انقد با دنیا دوست باشم که نبودمو حس کنه و فراموش نشم، فراموش نشم؟
هان؟ مگه من همیشه
«بذار بهت بگم. من صبح که از خواب پا می‌شم، دلم می‌خواد کسی نباشه باهام حرف بزنه. می‌خوام از خونه که می‌رم بیرون، کسی منتظر نباشه برگردم. دل کسی تنگ نشه واسم. کسی منو نخواد.»
کنعان
مانی حقیقی، اصغر فرهادی
.
گاهی فکر می‌کنم اگر شب، ساعت از ده رد شود و مامان زنگ نزند و خبر نگیرد، چه اتفاقی می‌افتد. اگر داد نزند که زودتر برگردم خانه، چه‌کار می‌کنم. اگر عصبانی نشود که چرا نگفته‌‌ام کجا می‌روم، تا کِی بیرون می‌مانم. اگر کسی منتظرم نباشد، تبدیل
بعضی وقتا از اینکه تو این سن تونستم تا این حد نرمال باشم و هر کاری رو به وقتش انجام بدم به خودم افتخار میکنم. راستش در این 2 سال گذشته نسبت به خودم اینقدر اعتماد نداشتم. میتونم بوی موفقیت رو احساس کنم و کم کم دارم به ورژن جدیدی از خودم تبدیل میشم و از آب و گل درمیام.
خوشحالم که از تغییر کردن نمیترسم و شوقم برای یادگیری و تجربه دنیای جدید درونم شعله میزنه. شک ندارم که علم جزو مهم ترین اولویتهای زندگیمه و میتونم با دانش نه چندان زیادی که دارم دیگرا
تو این دوسال پیش خودم میگفتم یه روزی میرم و براش خیرات میکنم، شمع میگیرم و دورتا دور مزارشو تو تاریکی روشن میکنم، یه جوری که از دور بدرخشه.
قبرشو میشورم ، دست میکشم ، فاتحه میخونم. دختر نداشته اش میشم و درد و دل میکنم...این دفه دیگه میرم، قبل از اینکه دوباره دیر شه...
شمعا که روشن شد، احساس کردم دنیا خیییییلی بزرگه و من و شمع و دلم، بی نهایت ناچیز
اصلا این روشنی کجای خاک رو تغییر داد؟ اون آدم اونجا نیست. این فقط سنگ و عکسه و این همه راه برای این بو
میخوام سعی کنم از این به بعد آرامش داشته باشم
و آروم آروم سعی کنم چیزایی که بلد نیستم رو یاد بگیرم و استرس الکی نداشته باشم. 
امشب کلی استرس داشتم و به جایی نرسیدم. همین الان اومدم بخوابم، یهو به خودم اومدم دیدم برای فردا و اینکه این همه درس رو کی بخونم دارم دچار استرس میشم و بعدش به این فکر میکنم که وای قراره دوشنبه برگردم تهران و فلان و بهمان. بعدش به این فکر کردم که چرا خب واقعا؟ استرس بکشم که مریض شم؟ نشد؟ نرسیدم؟ خسته بودم؟ اصلا عشقم کشید د
دیدید وقتی آدم برای زندگیش برنامه ریزی می‌کنه و همه چی مطابق میل و برنامه و همه چی اوکی پیش میره چه حس نابی دارید!! من الان همان حس را دارم. ولی تجربه و این زمان لعنتی ثابت کرده خیلی هم این روند قشنگ ادامه نخواهد داشت و همه این بهم ریختگی ها عامل خارجی دارند. نه کار کار انگلیسی ها باشد. نه، از اون لحاظ. ولی کار کار عوامل خارج از زندگی خیلی شخصی خودم است. 
زن که باشی خیلی به خودت تعلق نداری! منظورم وقت است. وقت من به نسبت سن و جنس و وابستگی در بین اع
بـ ِنام ِحقّ ِمُطلق
 
معتمدی داره میخونه:
الهی سینه ای ده آتش افروز
در آن سینه دلی وان دل همه سوز
 
ربطش؟ نمیدونم! 
از چی قراره بنویسم؟ بازم نمیدونم!
چرا برگشتم؟ اینم نمیدونم ...
فی الحال فرصت رو مناسب دونستم.
راستش، به وبلاگ آشنای دور و نزدیکی سر زدم بعد مدتها و خب دلم خواست که برگردم به روزای اوجم :)
وبلاگ قبلیم چی بود؟ حرفشم نزن :/
نه که روزای خوبی بوده باشه و بخوام که برگردم بهش. نه!
ولی دلم تنگ وبلاگ نوشتن بود ... منی که از روزی که فهمیدم همچین ف
پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات می‌کردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او می‌دانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمی‌کنم. می‌دانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و ... نمی‌گویم. می‌دانست به کسی می‌گویم عزیز، که برایم عزیز باشد ... برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرد
بببینید، مخالفت با تغییر، منطقی نیست. اما وقتی در عرض کمتر از یک‌سال کسی تغییرات بنیادین در عقایدش می‌ده، برای من قابل‌پذیرش نیست که اون فرد دلایل تغییراتش رو در خودش عمیق کرده باشه، و متاسفانه تا جایی که در حافظه‌مه، همیشه در رفتارهای این افراد بی‌اعتمادی به خود و رفتارهای متناقض و جوگیرانه دیده‌م. پس لااقل توی چنین وضعی، منبر نگیرید و موعظه کنید دیگران رو، یا لااقل مخاطبتون رو در نظر بگیرید و بعد موعظه‌ش کنید و بلافاصله خودتون رو رو
خودم باورم نمیشه بلاخره تونستم جرات نوشتن پیدا کنم ... 
بگم از روزهای زندگی متفاوتم ... از احساسات متفاوتی که نسبت به بقیه داشتم ... 
من 25 سالمه ولی زندگی رو به همون چهره ای نمیبینم که یک دختر 25 ساله میبینه 
گاهی کودکانه به دنیای اطرافم نگاه میکنم ... گاهی قلبم میگیره از ندیدن و نفمیدنم 
گاهی فکر میکنم اگر شبیه بقیه نباشم چقدر اوضاع سخت میشه،  ولی واقعا شبیه بقیه نیستم و اوضاع سخت میشه !!!
اینجا قصد دارم از دنیای متفاوت خودم بنویسم 
از اینکه چقدر د
موقع مدرسه ها، آدم کلا علاقه شدیدی به چهارشنبه پیدا می کند. چون میداند فردا و پس فردایش برای مشق نوشتن وقت هست و میتواند کلی خوش بگذراند یا فقط هیچکاری نکند.
و این بود ماجرای چهارشنبه من:
اولین قرار آدم با دوست هایش در کافه واقعا جذاب است. من پاستوریزه، که تا سرکوچه به زور می رفتم، تنهای تنها با اسنپ بروم کافه ای آن طرف دنیا و برگردم؟ تازه پول شیک نوتلایم را هم خودم حساب کنم؟ با کارت خودم؟ و تازه، خواهر کوچکترم را با خودم ببرم.
برای خیلی ها مسخر
سلامبه این دلیل:اخیرا زیاد تو فکر رفتم و خودم رو تحلیل کردمتو این یه ماه قراره از شرایط قبلی برسم به شرایط مطلوبیعنی اینکه میخوام از بچه مثبت نمای کم علم و پر حرف و سلیقه ای عمل گرای ولخند خود تمجید گر انتقاد ناپذیر، تبدیل بشم به اونچه باید باشم (همه در اندیشه تغییر دنیا اند; ولی هیچ کس در فکر تغییر خود نیست. من با تغییر خودم گامی برای تغییر دنیا برمیدارم)در آخربرا عزیزان کنکوری از جمله رهام و چند نفر دیگه، برا همکلاسی(های) گلم، برا آقا صدرا، ب
سلامبه این دلیل:اخیرا زیاد تو فکر رفتم و خودم رو تحلیل کردمتو این یه ماه قراره از شرایط قبلی برسم به شرایط مطلوبیعنی اینکه میخوام از بچه مثبت نمای کم علم و پر حرف و سلیقه ای عمل گرای ولخند خود تمجید گر انتقاد ناپذیر، تبدیل بشم به اونچه باید باشم (همه در اندیشه تغییر دنیا اند; ولی هیچ کس در فکر تغییر خود نیست. من با تغییر خودم گامی برای تغییر دنیا برمیدارم)در آخربرا عزیزان کنکوری از جمله رهام و چند نفر دیگه، برا همکلاسی(های) گلم، برا آقا صدرا، ب
دوستت دارم و هر واژه که قبلاً گفتم
یک نفر گریه کنان دل به دلت می بندد
گوربابای من و عشق و جنونم به تو و-
تُف به هر بیت که مِن بعد به مَن می خندد
توی من باکره ای رفت به یغما که نپرس
روی عامیت هر مسالگی می شاشید
خون سنگین مفاهیم نمک پرورده
پای هر ساده ترین رفع نیازم پاشید
تو در این نیمه بیابان جنوبی گیری
جای ناممکنی از زیست ، پر از شهر کلان
ریشه هایی که عمیق است و اسیرت کرده
پرده ی آخر زیبایی یک بی دندان
آرزو کردی و من کردم و هی لاف زدیم
عشق جوک ساخت و
یاسمین از من خواسته به زندگی برگردم و متوقف نشوم. تمام این دوروز سعی کرد انگیزه‌ را در من برای ادامه‌ی مسیرم  زنده کند. کاری که همیشه من برایش انجام داده‌بودم. و شاید می‌خواست حالا جبران کند. و من هربار پس راندم و به تکرار بهانه آوردم که نه. حالا نه. نمی‌توانم. سرم بازار مس‌گرهاست. اصلا ولم کن. به کار خودت برس. موفق‌باشی و تمام. و او هربار رهام نکرده‌بود و چندساعت بعد حالم را پرسیده‌بود و سررشته‌ی بحث را باز یافته‌بود. دیشب دوش آب گرمی گرف
خلاصه و کوچک شده‌ام. انقدر که حس می‌کنم همین اتاق یک وجبی برایم بزرگی میکند. خودم را در بیکران جهان هیچ می‌بینم. این بار بزرگی را از شانه‌هایم برمی‌دارد. حس خوبی دارد دور بودن از تمام کسانی که قدرت تحت تاثیر قرار دادن ِحالم را دارند. آن روزی که با من بد حرف زدی ناراحت شده بودم و حتی پیش خودم نمیخواستم ناراحتی‌ام را اعتراف کنم. مرا میکُشد اینکه با یک جمله‌ی تند تو اینقدر از خودم متنفر میشوم. روزهاست که ندیدمت. نه تو را و نه هیچ قهرمان دیگری ر
از پریروز تا حالا استرس این امتحان لعنتی و برگشتن به اون محیط لعنتی تر تمام وجودم رو پر کرده 
دیشب تا ۲ شب عصر جدید دیدم 
میخواستم نبینم که بتونم زودتر بخوابم ولی بعدش با خودم گفتم یعنی من بعد از این همه سال عمری که از خدا گرفتم حق ندارم یه شب تعطیلی بشینم برنامه تلویزیون ببینم؟! این بود که نشستم تا تهش دیدم و نتیجتا تا ۹:۳۰ خوابیدم و ۱۰:۳۰ اومدم نشستم پشت میز و تا اینجا ننویسم انگار نمیتونم شروع کنم 
حقیقت اینه که دلم نمیخواد برگردم به محیط قب
نشسته‌ام روی نیمکت جلوی درب بیمارستان. هوا خنک است و صدای دلنشین پرندگان می‌آید. داشتم از فراغت بعد از امتحان استفاده می‌کردم و تا کلاس بعدی کمی با گوشی‌ام ور می‌رفتم. سمت راست نیمکتِ من، موازی و کمی عقب‌تر، نیمکتی مشابه قرار دارد. دوتا آقا که نمی‌دیدمشان نشسته بودند روی آن نیمکت.الان رفتند. در واقع داشتند با هم حرف می‌زدند و قدم می‌زدند و آمدند نشستند.   داشتند درباره فیلم و کتاب و چه و چه حرف می‌زدند. شاخک‌هایم فعال شدند. کمی گوش کردم
یه جای دنج واسه خودم پیدا کردم (یه کوچولو سرده ولی قابل تحمل و خوبه) و کوله م و بند و بساطمو پهن کردمو و یه اسپرسو و شیر گرفتم  و الان تقریبا دوساعت و خورده ایه که مشغول کارمم شدیدا و تا ساعت 8 ام احتمالامیمونم و همچنان مشغول خواهم بود(اگه هشت بیرونم نکنن تا هر وقت بشه میمونم ولی فکر نکنم بشه)
 
صبح بیدار که شدم گوشیمو روشن کردم و یه چک کردم ببینم چه خبر بوده تو اون تایم شبانه که خواب بودم و خاموش بوده که دیدم خبر خاصی نبوده خداروشکر طبق معمول
در ه
جایی بزرگ شدم که همیشه سخت گیری بود همیشه اذیت بود ولی حالا ادعا میکنند که من از همه آسایش تر بودم ! کجـای این زندگی آسایش بـوده خدا دانـد !من خوب مطلق نبودم ولی خانوادمم خوب نبودن من همیشه شاهد دعوا و بحث بـودم یه روزایی سخت تلاش میـکردم تا از این مکافات فـرار کنم ولی وقتی وارد دبیرستان شدم افت پیدا کردم چون دیگه دغدغه هام خیلی بزرگ بود و غیرقابل حل ! من همیشه گفتم تا موقعی که نتونستم مطلقا خودم باشم نمیتونم برگردم به اون دختر درس خون نمیتونم
خدایا عمیقا ازت ممنونم که اجازه میدی حکم حکومتی خودت در خانه ی پدریم به زیبایی اجرا بشه
شکر....
کاش بیشتر بشناسمت
بیشتر شبیه دوست داشتنی های تو بشم
چون اونوقت در نزدیکترین حالت به خود حقیقی ام، قرار خواهم گرفت 
و به رضایت تو و سعادت خودم هم همینطور
لطفا کمک کن حق الناس هایی که به گردن دارم به زیبایی و شایستگی و اون طوری که تو بپسندی، ادا کنم
و مشتاقانه و پرواز کنان به آغوش پر از محبت تو برگردم
آمین
من روی لطفت خیلی حساب کردم
میدونم
الان داری بهم
+با مامان در مورد قیافه ی من صحبت می کردیم و طبق معمول اصرار داشت که شبیه خودشم. هیچ وقت دلیل اصرارش رو نمی فهمم وقتی که چشم های روشن اون و چشم های قهوه ای من، و همینطور پوست روشن اون و پوست سبزه ی من مهر تائیدی بر حرفای منه: مامان من شبیهت نشدم!
اما معمولا تسلیم نمیشه و بعد از کمی فکر کردن با حالت پیروزمندانه ای میگه موهات! ببین، فر موهات مثل منه، بعد میگی شبیهم نیستی!
مامان هیچ وقت برنمیتابه که قیافه ی من بیشتر به خانواده ی پدری کشیده و هر بار که
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
به مقصود. به مسعود.
 
یعنی از همان اول که سوار تاکسی شدم باید میرفتم زایشگاه. باید میگفتم زایشگاه. ولی انگار شبیه چیز دیگری به نظر رسید. که من انقلاب پیاده شدم. همان موقع می دانستم باید حداقل بروم توی مترو. حتی همان ایستگاه را هم پیدا کردم. ولی وقتی پله های برقی را بالا آمده بودم خیابان ها از هر طرف خودشان را رسانده بودند. آدم ها از پیش آماده بودند تا خودشان را بریزند توی پیاده رو ها. که ببینم زایشگاه اینجا نیست. اینجا احتمالا چهارراه بود. جایی ج
یه خواب واقعی دیدم.. خواب دیدم یه دانشگاه تو فرانسه قبول شدم. بعد حالا چرا فرانسه اش رو نمیدونم، فقط رفتم سوار هواپیما شدم ، مدارکم رو تحویل  دادم و میخواستم یه روزه برگردم. بعد اونجایی که خوابیده بودم، اینقدر همه چیز واقعی بود که جز جز رفتار آدمها و خودم رو  یادمه... 
مثلا یه ظرف بزرگ قند اونجا وجود داشت، خواست چایی بریزم یهو چاییو چپه کردم تو قندها همه اش خیس شد! 
مثلا اتاقی که برای یک روز اجاره کرده بودم، وقتی داشتم تخلیه میکردم یه خانواده د
در خواب بیدار بودن و بیدار خواب بودن برای هر کسی معنی و درک خاص دارد. هر کسی بنا به تجربه اش این معنا را درک خواهد کرد. اما من در عذابم از این آپشن انسانی‌ام. دلم می‌خواهد سرم را بکوبم دیوار تا خودِ ورّاجم که دائم دارد با خودم حرف می زند تکه تکه شود. اندازه دانه های خاکشیر شود که دیگر نشود با کنار هم قرار دادن ساخته شود. هی ور می زند، هی تز می دهد، حکم می کند، دستور می دهد، سرزنش می کند، رویا بافی های اضافی از نوع غلط زیادی می کند، ور می زند، ور می
اونهایی که منو میشناسن میدونن که خیلی تا به حال وب عوض کردم،سعی کردم این سری با تغییرات بیشتر برگردم و با هدف تر باشم.
مخاطب های اینجا رو خودم انتخاب کردم و از یه سری ها دعوت کردم که به
وبم بیان البته اگر تمایلی نداشته باشند هیچ مشکلی نداره و قطعا در ادامه
هم نمیتونم تعیین کنم که چه کسانی به وبم بیان و چه کسانی نه اما برای این
کارم هدف داشتم.
ان شاء الله که اینجا برای من و خوانندگانش وب مفیدی باشه.
انگار نوزادی هستم که ملاجش از کم آبی گودتر شده و تغییر شکل پیدا کرده . انگار کسی ملاجم را بی رحمانه فشار داده یا چیزی محکم خورده به آن . ضعف دارم ، همه ی روز ضعف دارم مثل همان نوزادی که بدنش افتاده به کم آبی، رشد نمی کند و هستی اش در معرض مخاطره است . به پدیده های اطرافم بی تفاوت شده ام دیگر صدای عمله بناهای ساختمان در حال ساخت همسایه رنجم نمی دهد ، از گریه های شکم درد بچه ی همسایه تا دم صبح کلافه نمی شوم . رنج در وجودم به غایت رسیده به حالت اشباع در
کاش یه تونل زمان پیدا کنم برگردم به سه چهار ماه پیش برم بیرون ساندویج کثیف بخورم 
دستمو تا ارنج بکنم تو دماغم 
هر کیو دیدم دست بدم باهاش
بعد بشینم انقدر صورتمو بخارونم که خون چکه کن ازش
....................................................................................
ﻭﻗﺘ ﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ «ﻣﺮﺩ» ﺎﺭ
ﻣﻨﻪ...!!!
 
 
 
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺏ ﺎﺭ ﻣﻨﻪ ﻣﻦ: ﻣﺜﻞ
ﺧﺮ ﺎﺭ می‌کنه..!!!
واقعاً ــﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ....؟؟؟!!
آقا اصلا اصلا سیستم عامل کروم نصب نکنید
من خودم گول خوردم و نصب کردم . الان پشیمون شدم و دوباره میخواهم برگردم رو ویندوز.
 کروم او اس چند تا مشکل اساسی داره که هیچ جوره نمیتونم باهاش کنار بیام
کیبورد گوگل کلا با کیبور مایکروسافت فرق داره. تا بیاین عادت کنین پیر شدین.
لپ تاپ من دیگه تاچ پد نداره ! کار نمیکنه کلا !
محدودیت شدید در نرم افزار دارید (البته اینو میدونستم از قبل. اما خیال میکردم بشه اندروید نصب کرد روش که نشد)
سر فونت های فارسی هم داست
و خب می‌دونی؟ من هر لحظه حس می‌کنم دارم به خودم دروغ می‌گم. وقتی یه لحظه می‌گم که وای، تو چه‌قدر شبیه فلانی هستی، همون صداهه هست که بگه حرف مفت نزن، دروغ نگو. وقتی می‌گم تو اصل اصلی، تو خودتی دختر! باز هم صداهه هست که بگه دروغ می‌گی. حتی همین الان که دارم این رو می‌نویسم، صداهه داره می‌گه هیس، هیچی نگو. کم سر خودت و بقیه رو گول بمال.
و خب می‌دونی؟ عملا هیچی راضی‌ش نمی‌کنه، هیچی، هیچی. اگه بگم هست، می‌گه دروغ می‌گی و اگه بگم نیست همون حرف خ
 چند روزی بود که حالم اصلا خوب نبود احساس گنگی داشتم و حوصله هیچ کاری را نداشتم حتی برایم سخت بود که از جایم روی تخت بلند شوم اما امروز که در همان حالات بودم بالاخره مجبور شدم برای اینکه خواهرم را به کلاس تئاتر ببرم از جایم بلند شوم و بعد از اینکه او را رساندم به کلاس تصمیم گرفتم به مرکز مشاوره دانشگاه بروم - خیلی وقت بود که تصمیم داشتم پیش یک مشاور بروم اما این حال بد اجازه نمیداد- وقتی رسیدم به مرکز مشاوره دیدم که آنجا تعطیل بود چرایش را خودم
اومدم اصفهان.
دلم برا شهرم تنگ شده بود. مخصوصا آدماش .
البته اینبار با اوتوبوس اومدم و نه با ماشین خودم.
دومین باری بود که با خانومم با اتوبوس سفر میکردم.
اولین بار تقریبا اوایل دوران عقدمون بود.
یادمه اوندفعه هم مثل اینبار صندلیش خراب بود و کمرش درد گرفت. شرایط هم طوری بود که نشد صندلیمون رو با هم عوض کنیم.
ماشین خودمون درسته که کوچیکه و توی سربالاییها کم میاره و کولر نداره و سر و صدا خیلی داره و صندلیهاش راحت نیست و مدام خراب میشه و .... ولی با ه
اومدم اصفهان.
دلم برا شهرم تنگ شده بود. مخصوصا آدماش .
البته اینبار با اوتوبوس اومدم و نه با ماشین خودم.
دومین باری بود که با خانومم با اتوبوس سفر میکردم.
اولین بار تقریبا اوایل دوران عقدمون بود.
یادمه اوندفعه هم مثل اینبار صندلیش خراب بود و کمرش درد گرفت. شرایط هم طوری بود که نشد صندلیمون رو با هم عوض کنیم.
ماشین خودمون درسته که کوچیکه و توی سربالاییها کم میاره و کولر نداره و سر و صدا خیلی داره و صندلیهاش راحت نیست و مدام خراب میشه و .... ولی با ه
خیلی وقته که دم به دقیقه دلم میگیره و یه بغض لعنتی میاد خفه ام میکنه. میدونم دلیل همه ی این حال بد ها چیه.دلیلش آدم هایی هستن که باهاشون تو یه خونه زندگی میکنم.دلم میخواد برم دور بشم ازشون واسه همیشه یا برن دور بشن ازم واسه همیشه.از اینکه با وجود همه فشار های فکری خودم واسه خودم مجبورم اونارو هم ببینم حالم بد میشه.این حال میدونی از کِی با منه؟ از دبیرستان! آره اون موقع ها ساعت 13:45 که زنگ مدرسه میخورد و همه خوشحال بودن برن خونه من واقعا بغضم میگر
خودم هم نمی دانم چه شد که خداحافظی کردم. فشار کاری؟ بی حوصلگی؟ نمی دانم. فقط می دانم وقتی که خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم که دیگر به دنیای وبلاگ نویسی بر نگردم، دلم بی نهایت گرفته بود. 
اما طاقت نیاوردم. وبلاگ هایتان را پنهانی می خواندم، اما هم چنان تصمیم گرفته بودم که فعالیتی نداشته باشم. اما باز هم طاقت نیاوردم، پنهانی و خصوصی برایتان کامنت می گذاشتم، این مورد را محمدرضای عزیز (سر به هوای سابق) و حوابانو خوب در جریان هستند. طاقت نداشتم، دو دل

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها